#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت پنجاه و هفتم
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت پنجاه و هفتم
تهران که بود ، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت….
به قول همسر معززش ، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود !!
گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم ؛ دیده بودم که پشت فرمان ، گوشیش چقدر زنگ میخورد ؛ همهاش هم تماسهای کاری….
چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن ؛ خطرناک است !!
ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد ؛ گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست ؛ با این همه ، دقتِ رانندگیش خیلی خوب بود ، خیلی….
من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم ؛ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند ؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم این طور بود !!
یکی از همرزمانش میگوید : من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم ؛ توی سوریه هم که رانندگی میکرد ، تا مینشست کمربند را میبست….
یک بار در سوریه به من گفت : محسن ! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم ؟!!!
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….