#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت پنجاهم
07 تیر 1398
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت پنجاهم
وقتی تبريز می آمد ، كمتر توى جمع بزرگترها مى نشست….
بلند ميشد و بچه ها را سرگرم می كرد….
پسر من ، سه تا خواهر زاده ها و دختر خودش مدام روى سر و كولش بودند….
تقریبا به جز وقت نماز و کارهای بیرونش ، بقیه ی وقتی را که در خانه داشت صرف بچه ها می کرد آن هم تا حدی که ديگر بچه ها خسته مى شدند از بازی….
شديدا هیجان ایجاد می کرد در بچه ها….
يک بار پسر مرا گرفت گذاشت روى پتو ، بعد پتو را با كمک دامادمان دوتايى گرفتند و بچه را پرتاب كردند بالا تا جايى كه نزديک بود بخورد به سقف !!!
دو سه بار ديگر كه اين كار را تكرار كردند ، مادر بچه نتوانست تحمل كند و بلند شد از اتاق رفت بيرون….
وقتى محمودرضا ديد همسرم ناراحت شده ، دست از بازى كشيد .
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….