#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت چهلم
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت چهلم
گفتم این ستون چرا انگار جا به جا شده؟
خنده کرد و گفت:
یه مدتی سرمون خیلی شلوغ بود، یعنی خیلیااا.
صبح تا شب یه کله کلاس داشتم.
یا میدون بودم یا سر کلاس.
چون وقت کم بود شبا هم کلاس می رفتم…..
یه شب با دو سه نفر کلاس داشتم.
می خواستم آر.پی.جی درس بدم.
توضیحاتش رو که دادم رسید به طریقه ی جا گذاری راکت و نحوه شلیک.
برای این کار راکت آموزشی داشتیم. اون رو سوار قبضه می کردیم و به صورت آموزشی مسلح می کردیم و ماشه رو می چکوندیم….
خلاصه راکت رو برداشتم
خرجش رو وصل کردم
قبضه رو تو یه دست گرفتم و راکت آموزشی رو با دست دیگه داخل قبضه جادادم. برا نیروآموزشی ها هم توضیح می دادم….
قبضه رو گذاشتم رو دوشم
ستون درجه رو درست کردم
رو به پنجره کلاس هدف گرفتم
از ضامن خارج کردم
توضیحات نهایی رو دادم
ماشه رو چکیدم و
بوووووووووووووم
می خندید!!!
گفت: یهو کلاس دور سرم چرخید
راکت شلیک شد.
نگو از فرط خستگی راکت جنگی رو اشتباه جای راکت آموزشی آوردم ، بعد یه قهقهه ی شیرین زد….
با دستش محکم زد به کمرم و گفت:
خدا رحم کرد، همه جوره هوام رو داشت….
هیچ اتفاقی نیوفتاد…
راکت به سمت پنجره شلیک شد
پشتم هم به در کلاس بود که اون هم باز بود.
اتاق پشتی کلاس ما هم اتاق استراحت یکی از بچه ها بود که از شانس خوب من دو سه دقیقه قبلش رفته بود اتاق کناری پیش بچه های بهداری.
در پودر شد ولی خدا رو شکر کسی آسیب ندید.
اما موج شلیک این قدر زیاد بود که ستون ساختمون تکون خورد.
و دوباره خندید
خندید
خندید…
راوی : دوست و همرزم شهید
#ادامه_دارد….