#یک_داستان_یک_پند
#یک_داستان_یک_پند
✅در ســال قـحطی، در مسـجدیواعظی روی منبر بود و میگفت: کسی کهبخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش
میچسبند و نمیگذارند، صدقه بدهد.
✨مؤمنـی پای منبـــر این ســـخنانرا شنید با تعجّب به رفقایش گفت: صدقه دادنکه این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم درخانه دارم، میروم و برای فقرا به مسجد خواهمآورد و از جایش حرکت کرد.
✨وقتـی که به خــانه رسیـــدو زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش اوکرد که در این سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزند وخودت را نمیکنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آنوقت ما از گرسنگی بمیریم و…
✨خلاصه به قــدری او را وســــــوسه کردکه آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقابرگشت. از او پرسیدند چه شد؟ هفتاد شیطانیکه به دستت چسبیدند، را دیدی؟ پاسخ داد: منشیطانها را ندیدم لکن مــادر شیطان را دیدم که نگذاشت.
در روایتـی از حضرت علــے(علیهالسلام)آمده است زمان انفاق هفتاد هزار شیطان انسانرا وسوسه و التماس میکنند که چیزی نبخشد.
انسان میخواهد در برابر شیاطین مقاومت کنداما شیطان به زبان زن یا رفیق و… مصلحتبینـی میکند و نمیگـذارد