یکی از شاگردان استادکشمیری میگوید:
یکی از شاگردان استادکشمیری میگوید:
«با استاد و دو تن از طلاب که از قم همراه استاد بودند، بر مرقد بابا رکنالدین بودیم. من کنار استاد ایستاده بودم و آن دو با کمی فاصله از ما نشسته بودند. ناگهان مشاهده کردم شخصی چهارشانه با ریش حنایی رنگ و به نسبت بلند، درحالیکه یک سینی با چهار فنجان قهوه در دست داشت به ما نزدیک میشود.
هماندم استاد به من فرمود: «میبینی؟»
آنچه میدیدم را به ایشان عرض کردم. آنگاه فرمود: «خودش است! خودش است!»
بابا رکنالدین آمد و جلو هر یک از ما چهار نفر فنجانی از قهوه قرار داد و آن دو (شاگرد هم) فنجان مقابل خود را برداشتند. یکی از آن دو، همهٔ قهوهٔ خود را از بالای شانه خود به پشت سرش ریخت و دیگری هم همین کار را کرد ولی مقدار کمی قهوه از گوشهٔ لبش وارد دهانش شد.
پس از آن واقعه شخصی که کمی از آن قهوه را چشیده بود، چنان مست بابا رکنالدین شده بود که میگفت:
«نمیدانید اینجا چه خبر است! اگر انسان از قم برای زیارت اینجا پیاده بیاید، جا دارد.»
?مرد توحید، ص ۲۲ و ۲۹