#ݕانۅے_ݘشمہ
? #ݕانۅے_ݘشمہ ?
#قسمت_2⃣1⃣
چند روز مى گذرد و خديجه در قلب خود احساس خوبى نسبت به محمّد(ص)پيدا مى كند. او نمى تواند اين احساس خود را به زبان بياورد. قلب او جايگاه عشق مقدّسى شده است.
خديجه شنيده است كه ابوطالب در جستجوى همسرى نجيب براى محمّد(ص) است. خديجه با خود فكر مى كند كه چقدر خوب بود محمّد(ص) به خواستگارى او مى آمد.
آيا او مى تواند اين عشق را به كسى بگويد؟
نه، اگر مردم اين مطلب را بفهمند، چه خواهند گفت؟
خديجه! تو ديوانه شده اى؟ آخر تو كه خواستگارانى چون شاه يمن دارى، چرا مى خواهى همسر محمّد(ص) بشوى؟ آيا فراموش كرده اى كه او تا ديروز كارگر تو بوده است؟
مگر او از مال دنيا چه دارد؟
همه سرمايه او تا چندى قبل، يك چوب دستى بود كه با آن چوپانى مى كرد. او فقط دو شتر دارد كه آنها را خود تو به عنوان مزد به او داده اى.
آخر چه شد كه تو ملكه يمن بودن را رها كردى و حالا مى خواهى با يك چوپان ازدواج كنى.
اين ها سخنانى است كه مردم به خديجه خواهند گفت.
خديجه با خود فكر مى كند…
شب ها كه همه مردم به خواب مى روند، خديجه بيدار است. او كه سال ها در انتظار پيامبر موعود بوده است، اكنون گمشده خود را يافته است.
خديجه مى داند كه وقتى محمّد(ص) رسالت خود را آشكار كند، اين مردم بت پرست او را اذيّت و آزار خواهند كرد.
زندگى با محمّد(ص) پر از دغدغه هاى بزرگ است، اين زندگى سراسر، مبارزه با بت ها و طاغوت هاى زمان است.
هر كس جاى خديجه باشد به زندگى راحت خود فكر مى كند. مگر او چه چيزى كم دارد؟ ثروت فراوانى دارد و بهترين خانه اين شهر از آنِ اوست.
او اين همه خواستگارِ ثروتمند دارد. كافى است به يكى از آنها جواب مثبت بدهد. او مى تواند زندگى راحتى داشته باشد.
همه اين ها درست است; امّا دل خديجه به دنبال چيز ديگرى است.
خدايا! راز خود را با كه بگويم؟ آيا كسى حرف مرا خواهد فهميد؟ آيا كسى مرا باور خواهد كرد؟
من فقط به خاطر تو مى خواهم با محمّد(ص) ازدواج كنم، پس خودت كمكم كن! خودت ياريم كن!
تو بر هر كارى توانا هستى. تو مى توانى مرا به او برسانى. تو مى توانى دل او را به من متمايل كنى.
خدايا! من اكنون به كمك تو نياز دارم. من هيچ كسى را غير از تو ندارم…
آفتاب سوزانِ مكّه بيداد مى كند. اكنون اطراف كعبه خلوت است و خديجه مى تواند براى طواف برود.
او بر جاى دست ابراهيم(ع) بوسه مى زند و سپس پرده كعبه را مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد. اشك او جارى مى شود…
خديجه با چشمانى كه ديگر قرمز شده است به خانه مى رود. وقتى به خانه مى رسد، مستقيم به اتاق خود مى رود و در را مى بندد. خدمتكاران او تعجّب مى كنند. چه شده است؟ چرا خديجه اين قدر ناراحت است؟
يكى از خدمتكاران به خانه هاله، خواهر خديجه مى رود و از او مى خواهد تا به ديدن خديجه بيايد.
هاله با سرعت خود را به خانه خديجه مى رساند و وارد اتاق مى شود. او كنار خديجه مى آيد. حال او را دگرگون مى يابد. او نگاهى به خديجه مى كند و مى گويد:
ــ خواهر! چه شده است؟ چرا رنگ صورتت پريده است؟
ــ چيزى نيست.
آيا خديجه مى تواند راز خود را به خواهرش، هاله بگويد؟
نه، بايد صبر كرد، هنوز وقت آن نشده است. مى ترسم هاله هم به خديجه اعتراض كند و چنين بگويد: رسم است كه مرد به خواستگارى زن برود، حالا تو مى خواهى به خواستگارى محمّد(ص) بروى! اگر تو كسى بودى كه خواستگار نداشتى، تعجّب نمى كردم.
شب فرا مى رسد و خديجه در اتاق خود تنها نشسته است. نورِ كم رنگ ماه از پنجره مى تابد.
خديجه در فكر است. چشمانش پر از اشك است. او نمى داند چه كند. خدا را صدا مى زند و از او يارى مى طلبد.
خديجه حرفى ندارد كه همه سنت ها را بشكند و خودش به محمّد(ص)پيشنهاد ازدواج بدهد; امّا مشكل اين است كه او نمى داند آيا محمّد(ص) او را قبول خواهد كرد يا نه؟
خديجه با خود مى گويد: نكند من لياقت همسرىِ محمّد(ص) را نداشته باشم.
خدايا! من چه كنم؟ عشقى مقدّس را در قلبم ريختى و پريشانم كردى! فقط تو مى توانى آرامم كنى!
اى آرامش دلِ بندگانت!
? #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد…
?الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج?