#ازمکافات_عمل_غافل_مشو
#داستان_آموزنده
#تلنگر
#ازمکافات_عمل_غافل_مشو
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری مرا ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشانم دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر…
بالای مچ را نشان دادم دکتر گفت برو بالاتر…
بالای زانو را نشان دادم و دوباره دکتر گفت برو بالاتر…
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر.
عفونت از این جا بالاتر نرفته.
لحن و عبارت ” برو بالاتر ” خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
در دوران کودکی ، هم زمان با اشغال ایران توسط متفقین من به اتفاق خانواده در محله پامنار زندگی می کردیم.
قحطی بیداد میکرد و گندم نایاب شده بود و نانوایی ها تعطیل.
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای از مردم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند اما عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار ارزاق عمومی از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا به خانهء همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایهء دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر… برو بالاتر…
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود.
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
بچهء پامنار بودم. گندم و جو می فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم…
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم ،
فوراً خود را به حیاط بیمارستان رساندم تا کمی هوای تازه بخورم.
من باور داشتم که…
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.