❌بدون شرح
با حرص سجاده و تسبیحشو برداشتم و پرت کردم پشت در بهش گفته بودم حالم ازش بهم میخوره و اون با سماجت دوباره سعی داشت بیاد تو اتاقم
درو قفل کردم و روی تخت خوابیدم. منتظر بودم بیاد پشت در.
چندتا تقه که به در خورد ترسیدم. پتو رو روی خودم کشیدم و چشم هامو بستم
_نازنین خانوم
احمقی زیر لب بهش گفتم. پسره ی بیشعور خیال کرده حالا که اسمش تو شناسنامه ی منه میتونه هر غلطی که خواست بکنه..
_این چه کاریه کردی چرا سجاده رو اینجا انداختی.. باز کن درو نازنین بچه شدی؟ منو تو زن و شوهریم اینو بفهم
با حرص رو تخت نشستم و جیغ کشیدم : برو گمشو ، حالم ازت بهم میخوره با زور منو اسیر خودت کردی اما اجازه نمیدم با زور بهم دست بزنی..
ساکت که شد ، خیالم راحت شد. چشم هامو بستم تا راحت بخوابم که با شنیدن صدای کلید سکته کردم..
درو باز کرد و اومد داخل : که اجازه نمیدی نه؟ حالا نشونت میدم..
?❌بدون شرح