#حجره_ایکه_هنوز_معطر_بود
#حجره_ایکه_هنوز_معطر_بود
مرحوم حاج شیخ جعفرآقای مجتهدی میگویند:
هنگامی که مقررشدازعتبات عالیات به ایران بازگردم٬ درمسیری که می پیمودم به کرمانشاه رسیدم٬ وضمن عبوراز خیابان های آن شهرمدرسه علمیه ای نظرمرا به خود معطوف کردکه بنایی قدیمی داشت وطالبان علوم دینی درآن رفت وآمد داشتند.
به پیرمردی که سرایدارمدرسه بود٬ مراجعه کردم وازاو خواستم که برای بیتوته موقت حجره ای دراختیارم بگذارد٬زیرا پیاده روی چند ساعته خسته ام کرده بود و نیاز به استراحت داشتم.
سرایدارمدرسه حجره ی نسبتا تروتمیزی را برای سکونت من پیشنهاد کرد که به جهاتی نپسندیدم و درمیان حجره های مدرسه تنها حجره ای که مرا به جانب خود فرا می خواند حجره ای بود به ظاهر متروکه وغیرقابل سکونت!
هنگامی که نظرم را با سرایداردرمیان گذاشتم٬ بسیارتعجب کرد و گفت:
آقا سالهاست که این حجره نیازبه مرمت اساسی دارد وکسی حاضربه سکونت درآن نیست! ودر و پیکر درستی ندارد. من در عجبم که شما چرااصرار به سکونت درآن دارید؟!
به اوگفتم اگرچه ظاهر خراب و ویرانی دارد٬ ولی باطن آن آباد است وفضایی دارد خاطر نواز و دلگشا!
سرایدارپیرازشنیدن سخن من دچارتعجب شده بود٬ درحالی که شانه های خود را بالا می انداخت گفت: میل٬ میل شماست! لااقل اجازه بدهید گرد غربت را از درودیوار آن برگیرم!
گفتم اقامت من دراین حجره چند ساعتی به درازا نمی کشد و به زودی رفع زحمت خواهم کرد. شما اگر درحق من محبت کنید و زیراندازی در اختیارم بیشتر ممنون خواهم شد.
سرایدار گلیمی آورد وبا نان و پنیرو استکانی چای با گرمی به پذیرایی من پرداخت و رسم محبت نوازی را با محبت های بی شایبه خود کامل ساخت و بعد مرا برای استراحت تنها گذاشت وچشمداشتی جز دعای خیر از من نداشت.
از در ودیوارحجره صفا می بارید تردیدی نداشتم که اقامتگاه اهل حالی بوده است که پس از سالها هنوز از بوی عشق معطراست وبه نور عشق معطر!
به یاد دعای عرفه افتادم و مناجات مولایم حسین(ع) در صحرای عرفات با خداوند قاضی الحاجات. فرات اشکم راه بی قراری گرفت ودل کربلایی ام جانب زاری.
درهمان اثنا غزل دل انگیزی از طهماست قلی خان (وحدت) کرمانشاهی به خاطرم آمد٬ که شوری بیدلانه داشت وجاذبه ای عارفانه٬ به خواندن اش سرگرم شدم:
دل بی تو تمنا نکند کوی منا را
زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را
ای دوست مرانم زدرخویش خدا را
کز پیش نرانند شهان خیل گدا را
بازآی که تافرش کنم دیده به راهت حیفست که برخاک نهی آن کف پارا
ازدست مده باده کاین صیقل ارواح بزداید از آیینه ی دل زنگ ریا را
زاهد!توورب ارنی این چه تمناست
با دیده خودبین نتوان دید خدا را
هرگز نبری راه به سر منزل الا
تا مرحله پیما نشوی وادی لا را
چو دوربه عاشق برسد ساقی دوران
در دور تسلسل فکند جام بلا را
آتش به جهانی زند ار سوخته جانی
بر دامن معبود زند دست دعا را
درحضرت جانان سخن خویش مگویید قدری نبود دربرخورشید سها را
وحدت که بود زنده خضروارمگرخورد
از چشمه حیوان فنا آب بقا را؟
به هنگام خداحافظی از پیرمرد سرایدار مدرسه پرسیدم:
آیا به خاطر داری که در این حجره کدام سوخته جانی خلوت گزیده بود.
گفت: هنوزگلخروش شبانه او را بیاد دارم٬همین غزلی راکه می خواندی٬ بیدلانه می خواند وآتش به جان حجره نشینان می نشاند! وحدت کرمانشاهی سالها درهمین حجره اقامت داشت.
هنگامی که این حجره را برگزیدی دریافتم که از شوریده دلانی و وقتی که این غزل وحدت را خواندی٬ خاطره های گذشته ام را زنده کردی.
با اینکه درمیان وحدت کرمانشاهی و حضرت آقای مجتهدی به اندازه یک نسل فاصله است٬ ملاحظه می کنید که اینان چقدر به هم نزدیک اند!
گویی که سالها با هم معاشر بوده اند اگرچه باهم معاصر نبوده اند!
این راز و رمزهای بیدلانه را دل آگاهانی درمی یابند که از التهاب عشق درتابند وچونان آفتاب عشق در التهاب:
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد٬همیشه دردل ماست