#خاطرات_شهدا
27 آذر 1397
#خاطرات_شهدا
جهیزیه ی فاطمه [ دختر شهید ] حاضر شده بود.
یک عکس قاب گرفته از شهید را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت.
به شوخی ادامه دادم:
بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.
شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود ؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی.
یک پارچ خالی توی دستش بود. داد بهم. با خنده گفت:
این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه .
فردا رفتیم سراغ جهیزیه.
دیدیم همه چیز خریدهایم ، غیراز پارچ !!…..
#شهیدعبدالحسین_برونسی
? ساکنان ملک اعظم2 ، ص99
? اللهم عجل لولیک الفرج…?